ترانه بي صدايي شبها سکوت قصه تلخ دلتنگي هايم را مي شکند.و لحظه ها مي گذرند بي آنکه شانه هاي لرزانم بار سنگين غم ها را بدرقه کند.در اين سکوت و سرما تنها اشک هاي خشکيده بر گونه هايم مرهم دل تنگي هاي مسافري غريب و خسته است.روزگار تنها مي نگريست رفتنم را ؛مي شنيد صداي قدم هاي خسته ام را و هم آوا بود با ناله هاي تنهاييم.......و هيچ نکرد به هنگام جدايي يار..............ناگاه خورشيد طلوع کرد در پس ابرهاي گذرا اما هنوز دل من در غروبي تلخ ماندگار بود.غروبي که باز هم نشان جدايي جان باخته بود و تافته جان.اما نه.....چه خيال مبهم و پوچي....اين جان باخته بود که از تار و پودش مي بريد.چون توان اين همه عظمت و عشق و نور را نداشت.اما تافته جان همچنان به جان او تنيده بود؛ با عشق با نور...ردپاي عشق بر قلب او باقي ماند با يک تلنگر هميشگي.با يک خاطره از خانه يار.با زمزمه اي از عشق.زمزمه اي که هميشه همراه مسافر ثانيه ها مي ماند....طنين اين زمزمه با روحش در آميخت.آرامش سکوت رااينک فهميد.درست وقتي که سکوت تلخ و سرد بر جان او چنگ مي زد.....و اينک عشق معنا يافت........عيدت مبارك...بازم ممنونم از گذشتي كه ميكني ....